قصه آن آبكيرست اى عنود كه درو سه ما هى اشكرف بود جند صيادى سوى آن آبكير بركذ شتند وبديدند آن ضمير بس شتابيد ند تا دام آورند ما هيان واقف شدندو هو شمند آنكه عاقل بود عزم راه كرد عزم راه مشكل نا خواه كرد كفت با اينها ندارم مشورت كه يقين ستم كنند از مقدرت مهر زاد وبود بر جانشان تند كاهلى وجهل شان برمن زنند مشورت را زنده بايد نكو كه ترا زنده كند آن زنده كو نيست وقت مشورت هين راه كن جون على تو آه اندر جاه كن محرم آن راه كم يابست وبس شب رووبنهان روى كن جون عسس سوى دريا عزم كن زين آب كير بحر جو وترك اين كرداب كير سينه را يا ساخت مى رفت آن حذرؤ از مقام با خطر تابحر نور رنجها بسيار ديد وعاقبت رفت آخر سوى امن وعافيت خويشتن افكند دردرياى زرف كه نيابد حد آنرا هيج طرف بس جو صيادان بياوردند دام نيم عاقل را ازان شد تلخكام كفت آه من فوت كردم وقت را جون نكشتم همره آن رهنما بركذ شته حسرت آوردن خطاست باز نايد رفته ياد آن هباست ليك زان ننديشم وبر خود زنم خويشتن را اين زمان مرده كنم همجنان مرد وشكم بالا فكند آب مى بردش نشيب وكه بلند هريكى زان قاصدان بس غصه برد كه دريغا ماهئ مهتر بمرد بس كرفتش يك صياد ارجمند برسرش تف كردوبرخا كش فكند غلط غلطان رفت بنهان اندر آب ماند آن احق همى كرد اضطراب ازجب وازراست مى جست آن سليم تاكه بجهد خويش برهاند كليم دام افكندند واندر دام ماند احمقى اورا دران آتش نشاند بر سر آتش به بشت تابه باحماقت كشت او هم خوابه او همى جوشيد از تف سعير عقل ميكفتش ألم يأتك نذير او همى كفت از شكنجه وزبلا همجو جان كافران قالوا بلا باز مى كفت او كه كر اين بارمن وارهم زين محنت كردن شكن من نسازم جز بدرياى وطن آبكيريرا نسازم من سكن آب بيحد جويم وايمن شوم تا ابد در امن ودر صحت مى روم آن ندامت از نتيجه رنج بود نى ز عقل روشن جون كنج بود ميكند او توبة وبير خرد بانك لو ردوا لعادوا مى زند | | |