يك مؤذن داشت بس اوآزبد درميان كافرستان بانك زد جند كفتندش مكو بانك نمار كه شود جنك وعداوتها دراز اوستيزه كرد وبس بى احتراز كفت در كافر ستان بانك نماز خلق خائف شد زفتنه عامه خود بيامد كافرى باجامه شمع وحلوا باجنان جامه لطيف هديه آورد وبيامد جون أليف برس برسان كين مؤذن كوكجاست كه صلا وبانك او راحت فزاست دخترى دارم لطيف وبس سنى آرزو مى بود اورا مؤمنى هيج اين سودانمى رفت ازسرش بندها مىداد جندين كافرش هيج جاره مى ندانستم دران تافر وخواند اين مؤذن آن اذان كفت دخترجيست اين مكروه بانك كه بكوشم آمداين دوجار دانك من همه عمراين جنين آواز زشت هيج نشنيدم درين ديرو كنشت خواهرش كفتا كه اين بانك اذان هست اعلام درشعار مؤمنان باورش نامد بيرسيد ازدكر آن ديكرهم كفت آرى اىبدر جون يقين كشتش رخ اوزردشد از مسلمانى دل او سرد شد بازرستم من زتشويش وعذاب دوش خوش خفتم دران بى خوف خواب راحتم اين بود از آواز او هديه آوردم بشكر آن مردكو جون بديدش كفت اين هديه بذير كه مرا كشتى مجيرو دستكيز كربمال ملك وثروت فردمى من دهانت را براززر كردمى | | |