مغى دربروى ازجهان بسته بود بتى را بخدمت ميان بسه بود بس ازجند سال آن نكوهيده كيش قضا حالتى صعبش آورد بيش بباى بت آمد باميد خبر بغلطيد بيجاره برخاك دير كه درمانده ام دست كيراى صنم بجان آمدم رحم كن برتنم بزاريد درخدمتش بارها كه هيجش بسامان نشد كارها بتى جون برارد مهمات كس كه نتواند ازخود براند مكس برآشفت كاى باى بند ضلال بباطل برستيدمت جند سال مهمىكه دربيش دارم برآر وكرنه بخواهم زبرور دكار هنوز ازبت آلوده رويش بخاك كه كامش بر آورد يزدان باك حقائق شناسى درين خيره شد سروقت صافى بروتيره شد كه سر كشته دون باطل برست هنوزش سراز خمر بتخانه مست دل از كفر ودست ازخيانت نشست خدايش بر آورد كامىكه جشد فرورفت خاطردرين مشكلش كه بيغامى آمد درون دلش كه بيش صنم بيرناقص عقول بسى كفت وقولش نيامد قبول كرازدركه ماشود نيرزد بس آنكه جه فرن ازصنم تاصمد دل اندر صمد بايداى دوست بست كه عاجز ترنداز صنم هركه هست محالست اكر سر برين درنهى كه باز آيدت دست حاجت تهى | | |