جون سكندر بقصد آب حيات كرد عزم عبور بر ظلمات بزمينى رسيد بهن وفراخ راند خيل وحشم دران كستاخ هركجا مى شد از يسار ويمين بود بر سنكريزه روى زمين كرد روى سخن بسوى سباه كاى همه كرده كم زظلمت راه اين همه كوهراست بى شك وريب كيسه تان بركنيد ودامن وجيب هركرا بود شك در اسكندر آن حكايت نيامدش باور كفت در زير نعل لعل كه ديد در وكوهر برهكذر كه شنيد وانكه آينيه سكندر بود سر جانش درو مصوّر بود هرجه ازوى شنيد باورداشت آنجه مقدور بودازان برداشت جون بريدند راه تاريكى تافت خورشيد شان ز نزديكى ان يكى دست ميكزيد كه جون زين كهر بر نداشتم افزون وان دكر خون همى كريست كه آه نفس وشيطان زدند برمن راه كاشكى كز كهر بكردم بار برسكندر نكردمى انكار تانيفتادمى ازان تقصير در حجاب وخجالت وتشوير | | |