حق ذات باك الله الصمد كه بود به مار بد از يار بد مار بد جانى ستاند از سليم يار بد آرد سوى نارجحيم ازقرين بى قول وكفت وكوى او خو بدزدد دل نهان ازخوى او اى خنك آن مرده كزخودرسته شد در وجود زنده بيوسته شد واى آن زنده كه بامرده نشست مرده كشت وزندكى ازوى بجست جون تو درقر آن حق بكريختى باروان انبيا آو يختى هست قرآن حالهاى انبيا ما هيان بحر باك كبريا ور بخوانى ونه قرآن بذير انبيا واوليارا ديده كير وربذيرايى جو برخوانى قصص مرغ جانت تنك آيد در قفص مرغ كو اندرقفص زاندا نيست مى نجويد رستن از زندانيست روحهايى كز قفصها رسته اند انبياو رهبر شايسته اند از برون آواز شان آيد زدين كه ره رستن ترا اين است اين مابدين رستيم زين تنكين قفص جزكه اين ره نيست جاره اين قفص | | |