قصه آن آبكيرست اى عنود كه دراوسه ماهئ اشكرف بود جند صيادى سوى آن آبكير بركذشتند وبديدند آن ضمير بس شتابيدند تادام آورند ماهيان واقف شدند وهو شمند آنكه عاقل بود عزم راه كرد عزم راه مشكل ناخواه كرد كفت بااينها ندارم مشورت كه يقين شستم كنند از مقدرت مهر زاد وبود برجانشان تند كاهلى وحمقشان برمن زند مشورت را زنده بايد نكو كه ترا زنده كند آن زنده كو اى مسافر با مسافر رأن زن زانكه يابت بسته دارد رأى زن ازدم حب الوطن بكذر مأيست كه وطن آن سوست جان اين سوى نيست كفت آن ماهئ زيرك ره كنم دل زرأى ومشورتشان بركنم نيست وقت مشورت هين راه كن جون على توآه اندر جاه كن شب روبنهان روى كن جون عسس سوى دريا عزم كن زين آبكير محرم آن آه كميابست وبس بحرجو وترك اين كرداب كير سينه باساخت مى رفت آن حذور از مقام باخطر تبحر نور همجو آهو كزبى اوسك بود مى دود تادر تنش يكرك بود خواب خركوش وسك اندر بى خطاست خواب خوددر جشم ترسنده كجاست رنجها بسيار ديد وعاقبت رفت آخر سوى امن وعافيت خويشتن افكند در درياى زرف كه نيابد حد آن را هيج طرف بس جو صيادان بياوردند دام نيم عاقل را ازان شد تلخ كام كفت آه من فوت كردم فرصه را جون نكشتم همره آن رهنما بركذشته حسرت آوردن خطاست باز نايد رفته ياد آن هباست كفت ماهئ دكر وقت بلا جونكه ماند از سايه عاقل جدا كوسوى دريا شد وازغم عتيق فوت شد ازمن جنان نيكو رفيق ليك زان ننديشم وبرخود زنم خويشتن را اين زمان مرده كنم بس برآرم اشكم خود برزبر بشت زيرم مى روم برآب بر مى روم برى جنانكه خس رود نى بسباحى جنانكه كس رود مرده كردم خويش وبسبارم بآب مرك بيش ازمرك امنست وعذاب همجنان مردوشكم بالافكند آب مى بردش نشيب وكه بلند هريكى زان قاصدان غصه بس برد كه دريغا ماهئ بهتر بمرد بس كرفتش يك صياد ارجمند بس بروتف كرد وبرخاكش فكند غلط وغلطان رفت بنهان اندر آب ماند آن احمق همى كرد اضطراب دام افكندند اندر دام ماند احمقى اورا دران آتش فشاند برسر آتش بيشت تابه با حمقت كشته او همخوابه او همى جوشيد از تف سعير عقل مى كفتش ألم يأتك نذير او همى كفت از شكنجه وزبلا همجو جان كافران قالوا بلى باز مى كفتى كه اكر اين بارمن وارهم زين محنت كردن شكن من نسازم جز بدر يايى وطن آبكيريرا نسازم من سكن آن ندامت از نتيجه رنج بود نى زعقل روشن جون كنج بود مى كند او توبه وبير خرد بانك لو ردوا لعادوا مى زند | | |